تو رو بایدکجا بزارن ؟؟؟

ساخت وبلاگ
دیشب حسین آقا کت و شلوار به تن و شیک پوش داشت طبقه مسکونی همکفی رو که همین چند سال پیش با مکافات ساخته بود تخریب میکرد تا بتونه اون رو به مغازه ی  دوازده متری جلو ی خونه اضافه کنه و با قیمتی گزاف تر به اجاره بده و کلی کیف کنه ، البته خودش زبونش کار میکرد و لباس های باجناق های محترم و  برادر خانوم  خاکی پاکی شده بود و ایشان فقط تز میداد . . .

مدتیم هست که تا به یک جمعی میرسه حرف از این میاره وسط که بیاید مغازه پایین رو دست جمعی پول بزارید اجاره کنید و  کارو کاسبی راه بندازید و . . . ، مثل همین دیروز ظهر تا بعد از ظهر که خونه ما بودن،  خب واقعا حیف اون پیشنهادات موشکافانه و حساب شده که با در نظر گرفتن شرایط کنونی از خودم ابراز میکردم   ، نامردا بدون اینکه حتی بتونن نقد کنن یا حضم کنند هی بحث تو بحث می آوردندو  ایده های ناب و  پاسخده من  رو نادیده میگرفتند  .  . .  به درک  

برگردیم به دیشب که وقتی من رسیدم حدود ساعت نه و نیم بود و غیر از آقای گل و حسین آقا باقی نشسته بودن نفسی تازه کنند و با چایی خوشرنگی گلویی تر کنند ، آقای گل (مستاجر طبقه وسط)  هم از راه رسیده بود که بعد از همه پرسی که حسین آقا راه انداخت،  دوباره بحث و ایده پراکنی حضار بازارش گرم شد و هر کدومشون یچی از یجاش در آورد و حساب شده و حساب نشده  هعی ایده های  درونشون رو تخلیه کردند . . .  ، هر چی بخواهید تو این ایده ها پیدا میکردید  ، احیانا اگر نظری هست بدید حسین آقا خوشحال میشه بقیه رو سرگرم کنه .  . .   خلاصه پس از کلی ایده های جور واجور برادر خانوم گفت میوه فروشی و با کمی نقد و  به چالش کشیدن ایدش توسط من و  بعد دیگران تا حدودی از مشکلاتش  روشن شدو راهکار های احتمالا پاسخ ده بررسی شدو تقریبا میوه فروشی تصویب شد ( البته تا قبل از اینکه شب بخوابند ، صبح که بشه باز از نو بازی از نو . . . )  همینطور که همه سر گرم بحث بودند و  هنگام ایراد سخنرانی به من نگاه میکردند تا عکس العمل قانع شدن رو در من ببینند  سینک ظرفشور رو  برداشتم و یالاه یالاه کنان رفتم طبقه بالا تا به اهل منزل و  خانواده حسین آقا سلامی عرض کنم و احوالی بپرسم . . .

تقریبا بیشتر جمعشون جمع  بود ، فرح ناز تقریبا دو ساله با مامانش ، بیبی ( همسر باوفای حسین آقا ) و ننه بزرگ  ( مادر بیبی که هر از چند گاهی برای دید و بازدید میاد و خونه ی  بچه ها و نواسه هاش میمونه ) و مهدی و زینب و فاطمه و . . . فقط سعید آقا و زهرا و همسر باوفای کاظم و بچه هاشون نبودند.

با سلام به یکایک عزیزان و احوالپرسی باهاشون  و طبق عادت اینروزا ، سه سلامه کردن فرشته خانوم  جهت ارضای گوش از شنیدن صدای نحیف و نجیب ایشون ،  محمد جون رو صدا زدم که با مامانش حاظر بشن تا بریم خونمون ، که بیبی با همون لهجه همیشگی  بیانیه ای صادر کرد که معادلش میشد: داریم سفره پهن میکنیم ، اونوقت شما میخواهید برید؟ آیا دارید به ما یاد میدید که خونتون اومدیم زیاد نمونیم و چیزی نخوریم ؟؟ 

(علی رقم اینکه زیاد شام بخور نیستم و ساعت خواب محمد جون گذشته بود و خودم هم باید زودتر میخوابیدم تا صبح به موقع بیدارشم و به کارام برسم) تسلیم شدم. مهدی مامور شد تا بقیه رو صدا کنه بیان بالا که شام بخورند ، دخترا هم که هیچکدومشون دیگه دختر نیستن  (ازدواجیدند)  شروع به چیدن بساط شام کردند و تو یه چشم به هم زدن سفره رو آماده خوردن شام کردند .  کاظم ( پسر حسین آقا ) و حسن آقا ( شووهر فاطمه ) محمد آقا ( اونی که بابای فرحنازه ) هر کدوم با یه وسیله تو دستشون اومدند و وسیله رو بردند روی بام و اومدند دست و رو شسته و نشسته نشستند دور سفره ، بعد از مدتی حسین آقا انگار که خیالش از سوختن فیوز گوشهای آقای گل راحت شده باشه ، چهار فروند آجر بدست که نمیدونم برای کجا میخواست اومد بالا و رفت روی بام بزاردشون و برگرده بیاد سر سفره ، همه جمع و جور تر نشستند تا ایشون هم جا بشه  (همیشه طولانی میره توالت ، تقریبا همه غذاشون رو خورده بودند که تازه رسید ، و هنوز نرسیده طبق عادتش که حرف زدن از اول غذا تا پایان اون هست سر بحثی رو باز کرد) این وسط منم منتظر بودم زودتر بساط شام جمع بشه تا بریم ، اما این صحبت ها تمومی نداشت ( بحث اقتصادی و به روشهای گوگانون پول رو درآوردن  . . .)

در همین حین فرحناز ریزه میزه و کچل ( این خاله ریزه رو  چند روز قبل از ته موهاشو با ژیلت زدند )  رو که بمن گیر داده بود بغلش کردم و آوردم رو دستام بالا و بهش گفتم تو رو میزارمت توی سبد هلو ها و میفروشیمت ، حسن آقا که حواسش پیش ما بود پروند هلو نه توی طالبیا . . . ( تو فکر رفتم : خب پر بیراه هم نمیگفت ، اگه رو به دیوار دستو پاشو میکردیم زیر طالبی ها حتما یکی آخرش بجای طالبی برش میداشت میبردش )

داشتم متصور میشدم که دیگران رو چجوری میشه حراج کرد! ظاهرا اونا هم مشتاقند تا جاشون رو بین میوه ها بدونند کجاست ؟؟؟ فرح ناز از بغلم پرید رفت پی وورژک بازیش و من تو عالم خیال غوطه ور شدم و . . .

فاطمه که از بقیه شجاع تره پرسید :  <<تو میوه ها جای من کجاست ؟>> 

<<تو رو که مطمئنن میزاریمت وسط هلو ها >>

حسن آقا با مهارتی خاص با آوایی کم وضوح پرسید: <<بیبی  رو کجا میزاریش؟؟>>

<<حالا که نارگیل سفید نداریم ، میزاریمش روی کیسه اون بادمجون دلمه ای هایی که سفیدن >>

بیبی که از اول تو کوک من بود و مثل دختراش خوب پی برده بود در چه بابی وسط بادنجان دلمه ای های سفید رو واسش انتخاب کردم  جــیـــــــــــــغ کشان خنده ای سر داد و  وارفت  ، دخترا هم یکی درمیون با لبخند و نیشی تا بنا گوش حواسشون هم به این طرف بود و هم خودشون رو از دسته بحث پدر نمینداختند.

 حسین آقا هم که مثل همیشه درست و حسابی نمیدونست خارج از دائره بحث اون چه رخدادی به وقوع می پیونده با دیدن حال و روز بیبی ، برای سر درآوردن از قضیه ، لحظه ای از اشغال کردن گوش کاظم و محمد آقا که از سر سیاست و ناچاری خبردار رو بهش نشسته بودن دست برداشت .

حسن آقا طبق معمول از خودش چیزی عرضه نکردو فقط توپ رو تو زمین این و اون انداخت (بنده خدا همچنان به درد کرمولکی در زیر کاه بودن گرفتاره) ، این دفعه با ولعی بیشتر و کمی بلندتر پرسید: << ننه بزرگ! ننه بزرگ رو کجا بزاریمش؟؟>>

معلوم بود زینب و فرشته سعی دارند تصور کنند ننه بزرگ رو کجا میشه گذاشت که بهش بیاد؟؟ بنده خدا ننه بزرگ، توی اتاق جلویی نشسته بود و بیخبر از همه جا داشت با شش دانگ حواس برای چندمین بار فیلم مختار ( مختارنامه ، به کارگردانی داود میرباقری مهرجویی) رو نگاه میکرد و  هر از چند گاهی بازیگرای نقش های منفی رو به فحش و نفرین آبداری  مبتلا میکرد و بگی نگی تا چند لحظه از کارش حظ میبرد . حسن آقا هم خودش داشت دنبال یچی میگشت تا جواب خودش رو بده !!

با درنظر گرفتن صدای دو رگه ی ننه بزرگ و خلق و ظاهرش تنها یجا براش خوب بود.

<< روی سبد زردآلو هایی که از هفته پیش موندن ، توی یخچال شیشه ای ته مغازه  (یخچالی که هر از چند گاهی موتورش موقع روشن شدن قیژ و ویژی میکنه و لرزش اندکی به بدنه یخچال میده و باعث میشه واسه ی لحظه ای فقط هاله ای از میوه های پشت شیشه دیده بشه  )>>

زینب و فرشته در گوش هم پچ پچ میکردند و  میخندیدند ، حسن آقا با انگشت یواشکی حسین آقا رو نشون میداد ، زینب غش کرده بود از خنده ، چشمش که به انگشت اشاره ی حسن آقا افتاد هن هن کنان همراه فرشته باهم پرسیدند:

<<بابا رو کجا بزاریـــم ؟؟؟>>

حسین آقا با اون سر تاس و گرد که بگی نگی نور رو  منعکس میکرد با شنیدن اسمش یک لحظه دوباره صحبتش قطع شد. بنده خدا با نگاه غریبانش دنبال یچیزی میگشت ، انگار یکهو پرتش کرده باشن به ته یه جای ناشناس، چنان هاج و واج به جمع تارومار  و ولو شده ای که نیششون از خنده  بسته نمیشه زل زده بود که اگر نمیدونستی فکر میکردی هیچ کدومشون رو نمیشناسه یا داره سعی میکنه که لا اقل یکیو بشناسه . . .  در این لحظه هم فقط یجا رو تو ذهن من میتونست واسه خودش بخره ، گفتم :

<< روی گونی سیب زمینیا >>

حسن آقا جملمو تکمیل کرد: <<به ساعت نکشیده هم میبرنش>>

فاطمه خندش رو تبدیل به لبخند کرد و با ابرویی بگی نگی در هم کشیده تو چشمام زل زد و گفت :

<<تو رو باید کجا بزارن؟؟>>

حسن آقا با اشتیاق گفت واستا من بگم ، زینب هنوز حرف حسن آقا تمام نشده بود با جیغ و خنده ی مضاعف میخواست بگه خربزه که محمد آقا حرفشو نصفه کرد و گفت د توی چیزاااا ، خودشم واقعا نمیدونست کجا !!!؟ غوغایی شده بود ،  هر کسی یچی میگفت و بلا فاصله میخواست ی چیز دیگه هم بگه . . .

عمیق تر از قبل  شدم ، طوری که انگار از اعماق عالمی که توش غوطه ور بودم کم کم وارد پهنه ی دیگه ای میشم ، پهنه ای که برام واقعی تر از عالم معلقی که چند لحظه قبل توش بودم بود ، همینطور که به اطرافم نگاه میکردم تازه متوجه زمان میشدم ، ساعت داشت به یازده نزدیک میشد ، سفره جمع شده بود و  همه گرم همون بحثی بودند که حسین آقا سر سفره استارتش رو زده بود و نمیدونم تا کجا پیش رفته بود ، حسن آقا با کنار پشت دستش به پام زد و  در حالی با ابرو به حسین آقا اشاره میکرد پرسید : کجایی ؟ گفتم : پشت همون سطل زباله بلند که درش بستست  ، با پوز خندی گفت حالت خوبه ؟؟ انگار توهم قاطی کردیا!!

در حالی که جمله  قبل رو تکمیل میکردم گفتم : روی زمین ، نمیدونم چرا پرتم کردن اینجا .

راست راستی احساس میکردم پرتم کرده بودن اونجا ، باز برمیداشتنم از سر در مغازه دارم میزدن  ، هر وقت یکی منو میخاد میگن فروخته شده و دوباره جام توی باغچه  پشت اون سطل بلند بود . . .

بخودم اومدم ... ، متوجه شدم به هیچ وجه کسی اصلا حواسش به من نیست  ، همه سرگرم بحث بودند ، حتی حسن آقا ، فقط ازم پرسید ساکتی ؟؟ گفتم چی بگم ... محمد آقا به حسین آقا گفت پاشن برم بقی خاکاره ببورم که دیر مره ، حسین آقا رو به من کرد،  به اشتباه اسممو ادا کرد و گفت <<شمام بیاید کمک زودتر تموم شه .>>

 <<بزارید فردا شب هم من خستم هم ساعت خواب محمّد جون گذشته و باید بریم >>

<<خب برید دوباره برگردید>> 

  <<من کارگر بجا خودم میگیرم >>

<<باشه خب بگیر >>

یاد چند سال پیش افتادم که خونشون بنایی میکردند ، از هیچ کمکی دریغ نکردم (حتی کارهایی که واسه خودمون نکرده بودم اون موقع واسه خونه حسین آقا انجام دادم ، بعضی وقتا پاسی از شب میگذشت و من مشغول بودم ، حتی وقتی اگر خودشون خوابیده بودند..)

<<شما بگیرید پولش هر چی شد من میدم >>

همه رو بخدا سپردم و رفتیم پایین ، حتی وقتی نشستم تو ماشین به گوشه ی باغچه نگاه میکردم انگار میخواستم یچی رو بردارم با خودم ببرم .

خب ترسیده شدم ، نمیخواستم سوز پاییز با سردی ناشی از خلا حس تعلق همراه شه و بیشتر از این اذیتم کنه ...

 

 

 

نمیشه با نبودت ساده سر کرد......
ما را در سایت نمیشه با نبودت ساده سر کرد... دنبال می کنید

برچسب : تورو دوست دارم,تورو خواب دیدم شهاب مظفری,تورو به خدا بعد من,توروخدا همین یه بار,تو روحت یعنی چی؟,تو رو آغوش میگیرم,تو رو دیدم خدا خندید,تو رو تو گریه میبوسم,تو رو قبلا کجا دیدم,تورو خواستن دیگه دیره, نویسنده : 3jashne-deltangiam4 بازدید : 139 تاريخ : سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 5:52