رسیدم کنار دریاچه ، تو خلوت خودم برای لحظاتی به آب خیره شدم .
چشم از آب برمیدارم . اردک ها روی رمپ کنار دریاچه آفتاب میگیرند ، ماهیای توپولوی قرمز و سیاه و سفیدو خال خالی هم اومدن روی آب و ملچو مولوچی راه انداختند ، صحنه ی قشنگی رو در مقابلم دارم...
شروع میکنم کنار دریاچه زیر سایه ی خنک درختان بید کهن به قدم زدن ...
چند نفری کنار دریاچه نشستند ، یه مرد تنها ! دوتا دختر نزدیکش با یه سری کاغذ تو دستشون نشستند ، اونطرف تر پیرمری با یه پسر و بعد از اون میرسم به دوتا دختر که یکیشون داره اون یکیو پرزنت میکنه . دو تا بچه ژست گرفتن تا پدرشون ازشون عکس بگیره
کمی مکث ...
اطرافم رو نگاه میکنم ، چشمم میافته به قسمتی که معمولا شطرنج بازها ، گاهی اوقات دانشجوها و ... اونجا جمع میشن و به اون سمت حرکت میکنم
هرازچندگاهی نور آفتاب نوازشم میکنه و دوباره نسیمی که در زیر سایه درختان درجریانه با عطر و صدای خاصی بهم حال خوشی میده ...
تو پارک صدای طراوت و سرسبزی گوشمو نوازش میکنه ، احساس خوبی دارم ...
میای پارک ملت عزیزم ؟
نمیشه با نبودت ساده سر کرد......